سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن





درد و دل

آثار بجا مانده از یک عاشق :

نویسنده :

دوستان

دوستان عاشق

موضوعات :

آمار وبلاگ :
طراح قالب:

لوگوی دوستان

کد جاوا :
پیرمرد

یه مرد 80 ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:

هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر 25 ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟

دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خببذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل. همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتر رو به طرف پلنگ نشونه می گیره و ….. بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!

پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتماً یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!

دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقاً منظور منم همین بود!

-----------------------

نظر فراموش نشه






نویسنده: هستی مورخ: دوشنبه 89/10/20 در ساعت: 10:0 عصر
زورکی

 

 

 

زن سردش شد. چشم باز کرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش کنارش نخوابیده بود. از رخت‌خواب بیرون رفت.

 باد پرده‌ها را آهسته و بی‌صدا تکان می‌داد. پرده را کنار زد. خواست در بالکن را ببندد. بوی سیگار را حس کرد. به بالکن رفت. شوهرش را دید. در بالکن روی زمین نشسته بود و سیگاری به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد و او مچاله‌تر شد. شوهر اما به حال خود نبود. در این بیست سالی که با او زندگی می‌کرد، مردش را چنین آشفته و غمگین ندیده بود. کنارش نشست.

- چیزی شده؟

جوابی نشنید.

-با توام. سرد است بیا بریم تو. چرا پکری؟

 باز پرسید. این بار مرد به او نگاهی کرد و بعد از مکثی گفت.

- می‌دانی فردا چه روزی است؟

-نه. یک روز مثل بقیه‌ی روزها.

-بیست سال پیش یادت هست.

مرد گفت.

زن ادامه داد.

- تازه با هم آشنا شده بودیم.

-مرد گفت: بله.

سیگارش را روی زمین خاموش کرد و ادامه داد.

-اما بیست سال پیش، پدرت به ماجرای من و تو پی برد. مرا خواست.

- آره، یادم هست، دو ساعتی با هم حرف زدید و تو تصمیم گرفتی با من ازدواج کنی.

- می‌دانی چه گفت؟

-نه. آنقدر از پیشنهاد ازدواجت شوکه شدم که به هیچ چیز دیگری فکر نمی‌کردم.

 مرد سیگار دیگری روشن کرد و گفت.

-به من گفت یا دخترم را بگیر یا کاری می‌کنم که بیست سال آب‌خنک بخوری؟

- و تو هم ترسیدی و با من ازدواج کردی؟

زن با خنده گفت.

-اما پدرت قاضی شهر بود. حتما این کار را می‌کرد.

 زن بلند شد.

 گفت من سردم است می‌روم تو.

به مرد نگاهی کرد و پرسید:

-حالا پشیمانی؟

 مرد گفت. نه.

 زن ادامه نداد و داخل اتاق شد.

 مرد زیرلب ادامه داد. فردا بیست سال تمام می‌شد و من آزاد می‌شدم. آزادِ آزاد

 






نویسنده: هستی مورخ: دوشنبه 89/10/20 در ساعت: 9:59 عصر
یادمان باشد..

یادمان بشد اگر شاخه گلی را چیدیم وقت پرپر شدنش سوزو نوایی نکنیم

                                       پرپروانه شکستن هنر انسان نیست گر شکستیم زغفلتمن ومایی نکنیم

یادمان باشد سر سجاده ی عشق جز برای دل محبوب دعایی نکنیم

                                      یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم






نویسنده: هستی مورخ: دوشنبه 89/10/13 در ساعت: 6:55 عصر
دل نوشته...

سلام امیدوارم حالتون خوب باشه و لحظات خوبی رو سپری کنید ولی من اصلا حالم خوب نیست فردا امتحان دارم حوصله ی درس خوندنم ندارم شما رو نمیدونم اما خودم لحظات بدی رو دارم اما حالا که با شمام داره حالم بهتر میشه اخه میدونید همه دارن یه جورایی میزنن تو حالم .بازم ممنون که به وبم سرزدین.نظر بدین






نویسنده: هستی مورخ: جمعه 89/10/10 در ساعت: 12:57 عصر
...واولین کلام

سلام.این اولین مطلبیه که دارم تو وبلاگم میزارم امید وارم از همین اول طرفدار پرو پا قرص وبلاگم بشین. خیلی دوست دارم نظر بدین که چی تو وبم بذارم خودم دوست دارم بیشتر دردو دل باشه .






نویسنده: هستی مورخ: پنج شنبه 89/10/9 در ساعت: 7:33 عصر
<      1   2      

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.j28.biz & www.TakTemp.com & www.j28.ir


KINGSEDA - COM