یه مرد 80 ساله میره پیش دکترش برای چکآپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جوابمیده:
هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یهدختر 25 ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرتچیه دکتر؟
دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه. اونهیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده. یه روز که می خواسته بره شکار ازبس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل. همینطور کهمیرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتررو به طرف پلنگ نشونه می گیره و ….. بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته رویزمین!
پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتماً یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقاًمنظور منم همین بود!
-----------------------
نظر فراموش نشه
نویسنده: هستی مورخ: دوشنبه 89/10/20 در ساعت: 10:0 عصر
زن سردش شد. چشم باز کرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش کنارش نخوابیده بود. از رختخواب بیرون رفت.
باد پردهها را آهسته و بیصدا تکان میداد. پرده را کنار زد. خواست در بالکن را ببندد. بوی سیگار را حس کرد. به بالکن رفت. شوهرش را دید. در بالکن روی زمین نشسته بود و سیگاری به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد و او مچالهتر شد. شوهر اما به حال خود نبود. در این بیست سالی که با او زندگی میکرد، مردش را چنین آشفته و غمگین ندیده بود. کنارش نشست.
- چیزی شده؟
جوابی نشنید.
-با توام. سرد است بیا بریم تو. چرا پکری؟
باز پرسید. این بار مرد به او نگاهی کرد و بعد از مکثی گفت.
- میدانی فردا چه روزی است؟
-نه. یک روز مثل بقیهی روزها.
-بیست سال پیش یادت هست.
مرد گفت.
زن ادامه داد.
- تازه با هم آشنا شده بودیم.
-مرد گفت: بله.
سیگارش را روی زمین خاموش کرد و ادامه داد.
-اما بیست سال پیش، پدرت به ماجرای من و تو پی برد. مرا خواست.
- آره، یادم هست، دو ساعتی با هم حرف زدید و تو تصمیم گرفتی با من ازدواج کنی.
- میدانی چه گفت؟
-نه. آنقدر از پیشنهاد ازدواجت شوکه شدم که به هیچ چیز دیگری فکر نمیکردم.
مرد سیگار دیگری روشن کرد و گفت.
-به من گفت یا دخترم را بگیر یا کاری میکنم که بیست سال آبخنک بخوری؟
- و تو هم ترسیدی و با من ازدواج کردی؟
زن با خنده گفت.
-اما پدرت قاضی شهر بود. حتما این کار را میکرد.
زن بلند شد.
گفت من سردم است میروم تو.
به مرد نگاهی کرد و پرسید:
-حالا پشیمانی؟
مرد گفت. نه.
زن ادامه نداد و داخل اتاق شد.
مرد زیرلب ادامه داد. فردا بیست سال تمام میشد و من آزاد میشدم. آزادِ آزاد
نویسنده: هستی مورخ: دوشنبه 89/10/20 در ساعت: 9:59 عصر
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه و لحظات خوبی رو سپری کنید ولی من اصلا حالم خوب نیست فردا امتحان دارم حوصله ی درس خوندنم ندارم شما رو نمیدونم اما خودم لحظات بدی رو دارم اما حالا که با شمام داره حالم بهتر میشه اخه میدونید همه دارن یه جورایی میزنن تو حالم .بازم ممنون که به وبم سرزدین.نظر بدین
نویسنده: هستی مورخ: جمعه 89/10/10 در ساعت: 12:57 عصر
سلام.این اولین مطلبیه که دارم تو وبلاگم میزارم امید وارم از همین اول طرفدار پرو پا قرص وبلاگم بشین. خیلی دوست دارم نظر بدین که چی تو وبم بذارم خودم دوست دارم بیشتر دردو دل باشه .
نویسنده: هستی مورخ: پنج شنبه 89/10/9 در ساعت: 7:33 عصر