امروز هم بیگانگی چای و سلام و یک نگاه دستان نامأنوس ما بغض و سکوت و اشک و آه ... افسوس از تنهائی ام شب های تاریک و سیاه یک مرد کنار پنجره در انتظار نور ماه ... بی اعتنا ، بی حوصله مثل نسیم ، در به در غرق ِ فراموشی خود مهمان ندارد پشت ِ در ... گاهی پر از بیهودگی با چشم های خسته تر گاهی به فکر یک پرش ... با حزن بی پایان خود با بغض های پشت ِ هم دستی به شیشه می کشد با آه های دم به دم ... تنها تر از برگ خزان! محو سکوت و غرق غم مبهوت در اوهام خود تکرارهای مثل ِ هم ... ناگه سپیده می زند! خورشید و دستان پگاه امروز هم بیگانگی چای و سلام و یک نگاه
***********************
آه کاش کسی از دلتنگیم می دانست
نویسنده: هستی مورخ: سه شنبه 89/10/21 در ساعت: 8:47 صبح