کاش می شد برهم از خوابت رستن از تو مرگ است من به دنبال توام تا سحر چشم به راه می مانم نکند مهتاب بخوابد امشب کاش می شد برهم از خوابت خواب تو دره وهم آلود سکوتی است که در آن قلب سردم می پوسد و همه هستی من از بد این حادثه ها من به دنبال توام تا سحر چشم به راه می مانم و سراغت را از تن هر واهه ای از این امشب می گیرم وتو را همچون یک ریشه ی داغ ای که سیراب از این بد درد عطش می جویم آه ناگزیرم که تو را در پس هر شعر بخوانم و بخوانم«درمان!» شعر من بیمار است کاش می شد برهم از خوابت
نویسنده: هستی مورخ: سه شنبه 89/10/21 در ساعت: 8:47 صبح